یه زن و شوهر پیری با هم زندگی میکردن.
پیر مرد قصه ی ما همیشه از خُر و پُف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمیرفت و گِله های شوهرشو به حساب بهانه گیری هاش میذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یه روز پیر مرد فکری به کلّش زد و برای اینکه ثابت کنه که زنش توی خواب خُر و پُف میکنه و با این کارش داره آسایش اونو به هم میزنه، ضبط صوتی رو آماده میکنه و همه سر و صداها و خُرناس های گوشخراش همسرشو ضبط میکنه.
پیر مرد صبح از خواب بیدار میشه و شاد و شنگول از اینکه سنَد معتبری برای ثابت کردن خُر و پُف های شبانه او داره به سراغ همسر پیرش میره و اونو صداش میکنه.
غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود... !
از اون شب به بعد خُر و پُف های ضبط شده ی همسرش، لالایی آرام بخش شبهای تنهائیش میشه.
نتیجه اخلاقی:
>>> اگه آدما بدونن فرصت باهم بودنشون چقدر محدوده محبتشـون نسبت به همدیگه نامحدود میشه.
تا که بودیم، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم، همه بیدار شدند
تا که مردیم، همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست